پناه برده بودم به شالگردني كه روي صورت بسته بودمش؛ چشم‌هايم از شدت سرما سرخ شده بود، و دست‌هايم در جستجوي يك اپسيلون حرارت، توي جيب‌هاي پالتو وول مي‌خورد! آرام آرام راه مي‌رفتم و بالعكس ِ اندكْ‌سرعتِ گام‌هاي من؛ باران با شتاب فوق العاده‌اي به زمين مي‌خورد.. .

جلوتر از من يك جوان ِ ملّبس؛ هم‌قدم ِ باران شده بود، شدت سرما او را مي‌لرزاند بي‌آنكه پوشش ِ قابل توجهي داشته باشد. يك‌جورهايي دلم برايش شور مي‌زد... دندان‌هاي من با وجود چند كيلو لباس گرم بهم مي‌خورد و در عجب بودم از صبوري ِ مرد...

نگاهم به آسفالت خيس ِ خيابان بود كه نور چراغ‌هاي يك پژو حواسم را پرت كرد؛ سرنشين‌ها با يك نيش ترمز، نگاهي به قامت باران زده‌ي ِ مرد انداختند؛ خوشحال شدم كه وسيله‌اي براي ادامه‌ي مسيرش فراهم شده است... ماشين دنده عقب آمد و در يك چشم بهم زدن سرعت وحشتناكي گرفت و از كنارش رد شد، آب‌هاي روي زمين همه‌اش يك‌جا مرد ِ روحاني را پر از گِل كرده بود... از عباي مشكي‌اش آب مي‌چكيد، خُشكم زده بود و مبهوتِ صداي قهقهه‌ي سرنشينان بودم...



غم نوشت: اين ماجرا رو كه خوندم عجيب دلم سوخت ، بيشتر به حال و احوال آن جوانكها..! حرمت لباس پيامبر كه به جاي خود ، كاش حرمت انسانيت رو نگه مي داشتند...